سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Alijo0on

یکی بود یکی نبود. یک بازرگانی بود یک طوطی داشت. یک روز بازرگان تصمیم گرفت برود سفر (صبر کنید، صبر کنید. تو را به خدا داستان را کناری نیندازید، این طوطی و بازرگان همان طوطی و بازرگان معروف نیستند) بازرگان می‌خواست برود، کیش، (حالا باور کردید) اهل خانه دور و برش جمع شدند و هرکسی چیزی از بازرگان می‌خواست. یکی شلوارجین، یکی عطر چارلی، یکی دوربین و ... بازرگان هم فقط سرش را تکان می‌داد و می‌گفت «باشد ... چشم ... حتماً ...» هرچه بهش می‌گفتند «لااقل یک کاغذی بردار و بنویس تا یادت نرود». بازرگان می‌گفت «لازم نیست، مطمئن باشید فراموش نمی‌کنم.»



بالاخره همه سفارش‌هایشان را گفتند. بازرگان هم از همه خداحافظی کرد و کیف سامسونتش را برداشت و راه افتاد. هنوز از در راهرو بیرون نرفته بود که صدایی شنید.

ـ به سلامت، خوش آمدید!

برگشت و طوطی‌اش را دید که در قفس به دیوار راهرو آویزان بود.

ـ اِ، تو این‌جایی شکرقند! اسم طوطی شکرقند بود. تازه طوطی قصه من از طوطی قصه مولوی خیلی خوشگل‌تر و رنگ‌وارنگ‌تر و قیمتی‌تر بود و چون حوصله پرداخت داستانی ندارم، همه این‌ها را همین‌جا گفتم.

طوطی گفت: ای بی‌معرفت!

بازرگان سرش را یک‌وری گرفت و گفت: جان تو یادم بود، ولی یک‌دفعه یادم رفت. خودت می‌دانی که چقدر سرم شلوغ است.

طوطی گفت: خوب، مرحمت عالی!

بازرگان گفت: حالا قهر نکن شکر قندم، بگو چی می‌خواهی برایت بیاورم؟

طوطی گفت: سلامتی، شما سالم برگردید بهترین سوغاتی برای من است.

بازرگان گفت: تعارف نکن همه یک چیزی خواستند، تو هم بگو چه می‌خواهی؟



طوطی بازهم تعارف کرد، ولی بالاخره با اصرار زیاد بازرگان گفت: من چیزی نمی‌خواهم، آخر من طوطی‌ام، شلوار جین یا عطر چارلی به دردم نمی‌خورد؛ فقط اگر خواستی به جای سوغات، سلام مرا به طوطی‌هایی که بالای درخت‌های کیش دیدی برسان و بگو شکرقند گفت: روا باشد شما در آن جنگل‌های خرم از این درخت به آن درخت بپرید و آواز بخوانید و من در این‌جا، در کنج قفس، افسرده حال، روزگار بگذرانم؟

(راستی یادم رفت بگویم که بازرگان آدم باسوادی بود[!] و مدرسه هم رفته بود و قصه طوطی و بازرگان مولوی را هم در کتاب‌های درسی، هم در مثنوی معنوی خوانده بود.) به همین خاطر با شنیدن درخواست طوطی، بلافاصله نقشه او را فهمید، اما به روی خود نیاورد و گفت: فقط همین؟

این‌که چیزی نیست، حتماً می‌گویم. بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: آخ! دیرم شد. نیم ساعت دیگر هواپیما پرواز می‌کند. کیف سامسونتش را برداشت و خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز بازرگان، توی کیش، داشت می‌رفت به طرف بازار برای چند معامله نان و آب‌دار. اتفاقاً‌ از خیابانی می‌گذشت که دوطرفش دو ردیف درخت بود. اتفاقاً چند تا طوطی روی درخت‌ها نشسته بودند. بازرگان حواسش به آن‌ها نبود و داشت به راه خودش می‌رفت که یکی از طوطی‌ها صدا زد: آهای بازرگان، پیامی، چیزی برای ما نداری؟ (این‌که چطور آن طوطی‌ها فهمیده بودند بازرگان یک طوطی در خانه دارد، شاید هنگامی که بازرگان طوطی را در سفرهای قبل از مغازه می‌خرید، این طوطی‌ها روی درختی که روبه‌روی آن مغازه بود، نشسته بودند.)

 

بازرگان گفت: نه.

طوطی گفت: هیچی؟



بازرگان کمی فکر کرد و یک‌دفعه یادش آمد و گفت: شکرقند چیز خاصی نگفت، فقط گفت اگر آن‌طرف‌ها طوطی‌هایی دید بهشان بگو جای شما خالی!‌

طوطی‌ها همه تعجبی کردند و یکی دیگر از طوطی‌ها پرسید: واقعاً این را گفت؟


بازرگان گفت: آره، باور کنید!


طوطی دیگری گفت: مرده شویش را ببرند. لیاقت همان قفس را هم دارد، بهش بگو آن‌قدر توی قفس بمان تا بپوسی... بقیه طوطی‌ها هم بازرگان را چپ چپ نگاه کردند. بازرگان هم خندید و خداحافظی کرد و به راه افتاد.


چند روز بعد به شهر خودش برگشت. وارد خانه که شد هرکسی را می‌دید، دست به پشت دست می‌کوبید و می‌گفت: آخ دیدی چی شد فراموش کردم سفارشت را بخرم! آن‌ها هم زیر لب غرغر می‌کردند که «مثل همیشه، باز هم فراموش کرد» و برمی‌گشتند. بازرگان تا جلوی در راهرو پشت دستش کوبید و هی جمله بالا را تکرار کرد. وارد راهرور که شد، شکرقند گفت: آخر می‌دانم چی شد، فراموش کردی! بازرگان خندید و گفت: اتفاقاً نه، فقط سفارش تو را یادم بود که انجام دادم.

شکرقند با خوشحالی گفت: راست می‌گویی؟

بازرگان گفت: معلوم است که راست می‌گویم. من قولی را که به شکرقندم بدهم، فراموش نمی‌کنم.

شکرقند گفت: خوب، خوب بگو طوطی‌ها را دیدی؟ پیام مرا به آن‌ها رساندی؟ چه گفتند؟

بازرگان دوباره خندید: عجله نکن، عجله نکن. طوطی‌ها را دیدم، پیام تو را هم به آن‌ها رساندم.

شکرقند باز گفت: خوب، چه گفتند؟

بازرگان اخم کرد و گفت: راستش چطور بگویم.

شکرقند گفت: بگو دیگر باید چکار کنم؟

بازرگان با راحتی گفت: راستش دوست‌هایت خیلی بی‌معرفتند، در جواب پیام تو یکی از آن‌ها گفت مرده شویش را ببرند. لیاقت همان قفس را دارد. بهش بگو آن‌قدر توی قفس بمان تا بپوسی.

شکرقند پرسید: واقعاً این را گفت؟

بازرگان گفت: آره، باور کن.

شکرقند دوباره پرسید: فقط همین را گفتند؟

بازرگان جواب داد: آره. فقط همین را گفتند.


شکرقند با شنیدن این جواب به کف قفس افتاد. پاهایش رو به سقف، در هوا ماند و کله‌اش یک‌وری شد. بازرگان چندبار او را صدا زد، اما شکرقند کوچک‌ترین حرکتی نکرد. بازرگان کمی فکر کرد. بعد رفت و تمام در و پنجره‌های خانه را بست، آن‌وقت شکرقند را از قفس بیرون آورد، ولی باز هرچه صدایش زد، تکانش داد و آب به سر و صورتش زد، فایده‌ای نداشت. شکر قند راستی راستی مرده بود. بازرگان برای این‌که خیالش راحت شود و رو دست نخورد، چاله‌ای به عمق نیم‌متر در باغچه حیاط کند و شکرقند را در آن‌جا خاک کرد.

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 9:45 عصر توسط ali نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ